کارت خدمت!
اولین شبی بود که برای خدمت می رفتم. سه شنبه. صحن آزادی!
خواهرم چندقدمی من مشغول بود. مرا با او فرستاده بودند تا همه چیز را ازاو یادبگیرم. کمتر چنین اتفاقی می افتاد. اما او بسیار دقیق منضبط و سختگیر بود. برای همین ناظم کشیک بدون هیچ تردیدی مرا به او سپرد.
بین راه گفت: مراقب کارتت باش!اگر توی شلوغی گمش کنی تبعات دارد... خیلی پیش آمده که با کارت این و آن ملت را سرکار گذاشته اند. همه حواست را جمع کن!
رفتم.مراقب بودم. همه جا. به خیر گذشت.
شب دوم کشیک بودیم. جمعه. صحن انقلاب.
آن وقتها انقلاب دو تا حوض داشت. ناظم کشیک جمعه باز مرا با خواهرم فرستاد او از دور مرا میپایید .
شب بود. خدمت تمام شده بود و باید برمی گشتیم دفتر. خواستم کارتم را جدا کنم که ناگهان متوجه شدم اثری از کارت نیست.... دنیا دور سرم چرخید. دویدم بیرون.
تمام صحن انقلاب را چرخیدم. دور حوض را خوب گشتم. اشک می ریختم. هق هق گریه هایم مردم را به سویم می کشاند.
با گریه می گفتم: کارتم! ... کارتم گم شده! اگه نباشه.. دیگه نمی تونم بیام حرم...
طفلکی ها راه افتادند دنبال کارت خدمتم. زن و مرد. یکدفعه چشمم افتاد به پنجره فولاد. دویدم روبروی پنجره. ایستادم به التماس: من که می دونم کجاس... شمام می دونی کجاس... خب بده دیگه امام رضا!...
مثل بچه ها گریه می کردم.التماس می کردم امام رضا کارتم را پیدا کند. ناگهان آمنه محسنی را دیدم که با چوب پرش راه را به کسی نشان داد. بین انگشتهایش چیزی شبیه کارت بود. دویدم. خودش بود. کارت من!
میگفت یکی از خدام صدایش زده و گفته این کارتِ یکی از دوستان شماست...