دژ
اصلا باورم نمی شد . تا به حال اینهمه تانک را یکجا ندیده بودم. سرم سوت کشید و اعصابم به هم ریخت. انگار همه سنگ ریزه های بیابان بزرگ و زرد شده بودند و به طرف ما هجوم می آوردند . مرگ را در چند قدمی ام احساس کردم اما همان لحظه ناگهان صدای فرمانده به گوشم رسید:
جان حسین زهرا تنرسین! این دژ سقوط کنه مملکت سقوط می کنه. شمایید و حسین فاطمه. نترسین بچه ها خدا با ماست!
نمی دانم چه شد . انگار خون تازه ای در رگهایم جاری شد و کمی قوت گرفتم. دستهایم هنوز هم می لرزید. موشک آرپی جی را برداشتم و سوارش کردم. نشانه گیری می کردم اما آنقدر زیاد بودند که چشمهایم سیاهی می رفت و هر کدام را دو سه تا می دیدم. علی که مدام با ژسه و نارنجک تفنگی کار می کرد. فریاد می زد: بگو یا زهرا و بزن ! منتظر چی موندی؟ بزن حسین! بزن!
زیر لب آرام گفتم: یازهرا! و ماشه را چکاندم. گلوله راست رفت روی تانک و منفجرش کرد. صدای تکبیر بچه ها بلند شده بود که گلوله بعدی را یزدانی به تانک رسند. گلوله ها مدم میانمان رد و بدل می شد اما جنگ تمامی نداشت.هوا روبه تاریکی می رفت. صدای چرخ تانکها هنوز می آمد. خرج آر پی جی تمام شده بود. درست مثل رمق بچه ها! دیگر کسی تاب و توان ایستادن را نداشت. بعضی ها به زحمت روی پایشان می ایستادند و مقابله می کردند. تانکها کم کم عقب رفتند.صدای ناله زخمی ها در فریاد الله اکبر بچه های دژ پیچید.دژ هنوز پایدار بود.