معتکف ...
از اول هم قرار بود ساده بیاید . خودش . فقط خودش. با کمی خرما و یک قرآن. و یک کاغذ و قلم که توی جیب جا می گرفت.
می گفت: اون سفر آخرته که باید بنه برداری... اینجا نمی رم که اتراق کنم. می رم واسه اتراق آیندم چیز جمع کنم.
آن وقتها جوان بودم. جوان وکم تجربه. نمی دانستم حسین چرا خودش را توی مسجد زندانی کرده و فقط قرآن می خواند. نمی دانم توی قرآن چه داشت که او اینطور حریص بهش چسبیده بود. . مدام هم چیزهایی را می نوشت . باز سجده می کرد. شکر می گفت و دوباره بر می خاست.
حسین اصلا چیز دیگری شده بود . شده بود یک تکه نور که می درخشید. دو سه روز بعد مادرش گفت که حسین رفته و خواسته حلالش کنی. بخاطر تمام شبهایی که هم پای او توی مسجد می نشستی و تا صبح خواب نداشتی.
خندیدم. باز حسین خودش را لوس کرده بود. پرسیدم: حالا خودش کجاس؟
مادرش خندید. اشک هم می رخت. گفت: دیشب به دست و پایم افتاد تا آزادش کنم. قسمم داد آن دنیا فراموشم نمی کند. رفت و می گفت خواب دیده که باید برود. خواب دیده ...
توی دلم خالی شد. یکه خوردم. یاد آن شب افتادم. توی مسجد. شده بود معتکف خانه خدا. می گفت: اگه بخوای واسه خدا هدیه بدی باید بهترین و پاکترین باشه!
نفهمیدم هدیه حسین ، خودش بود!