در محضر بهار
دوشنبه بود. اولین روز بهار. بهار به مشهد آمده بود تا با سخنانش شاخه های خشک را به حرکت درآورد.
مردم دسته دسته از سراسر کشور جمع شده بودند تا از او نوری بجویند و دلشان را معطر کنند شاید عمری در پناه آن نور رستگار باشند.
عالم آل محمد همیشه او را بهار فرامی خواند. وقتی همه جمعند. می آید تا قرآن تفسیر کند.
ساعت یازده بود. صحن جامع و ورودی های رواق امام مملو از جمعیتی که در صفوف به هم فشرده خود بی تاب دیدارش بودند.
پانزده دقیقه ای تا ساعت پانزده مانده بود. دربها بسته شد.
عده بسیاری تجمع کرده بودند. خدام می گفتند بروید در سایر صحنها و از طریق آ« دستگاههای تصویری قرن چندمی صورت امامتان را ببینید. صدایش را هم می توانسد بشنوید.
بست طوسی یرمردی روی زمین نشسته بود. کفشهایش را دستش گرفته بود و منتظر بود.
دلم بیتاب شده بود. صدای شعارهای مردم تمامی نداشت. راهم را به سمت صحن جمهوری کج کردم. روی پرده تصویر پرده آبی رنگی بود که دل مردم را بی تاب کرده بود. محافظی وارد شد. عده ای روی پا بلند شدند. پرده را کنار زد. مردم در هر کجای صحن بودند بی معطلی برخاستند و عطر صلوات، دل علی بن موسی را شادمان کرد.
باید گذشت. به سرعت... در چارچوبی ورودی جمهوری به بهاء ، معصومه را دیدم همانطور که از کنارم می گذشت به سرعت چیزهایی گفت و عبور کرد.
صحن گوهرشاد. مردم گرد ایوان مقصوره حلقه زده بودند. بوی خوش ولایت داشت...
صحن قدس... عده ای سرگردان بودند انگار کسی گرای اشتباده داده بود و مردم به خیال رواق امام آنجا رفته بودند.
صحن جامع رضوی غلغله بود... خدام مردم را به سایر رواقها هدایت میکردند.
تا روزنه ای باز می شد سیل جمعیت به سوی حایلها می شتافت...
صحن کوثر... مردم بودند... صدای امام بود.. پرده اما خاموش.. بی حرکت .. بی تصویر...
صحن آزادی...مردم گوش جان سپرده بودند... امام سخن می فرمود اما...
صحن انقلاب...
رواق دارلحجه...
راستی چرا اینگونه بود؟ فرمایشات امام هنوز در بخش سوم مانده بود که سرو کله بچه های نماز با آن سروصداهای عجیبشان پیدا شد.. برخیزیدها و مرتب شوید ها و بروید ها و بیایید ها...
باید صدای امام را از لابلای این همه هیاهو شنید...
راستی آن صحن و سرا برای امام من شده بود رواق امام.. یقین دارم او نیز آنجا بود لحظه ای که مولای عزیزم سخن می فرمود...