وضوخانه
خنده دار بود. خیلی خنده دار.
می نشستند لب حوض. چادرشان را می کشیدند روی چشمهایشان بعد تا آرنج آستین را بالا می زدند و وضو می گرفتند.
سراغشان که می رفتی می گفتند چادر داریم بی خبر از آنکه چادر فقط روی صورتشان را گرفته نه دستها را .
می گفتی بروید وضوخانه می گفتند شوهرم گفته همینجا وضو بگیر
می گفتی تو هم که چقدر شوهرذلیل
می خندیدند.
می گفتی راستی تا نرفتی بگویم دارن ژتون غذا می دهندولی دور است
می گفتند عیب ندارد کجا می دهند؟
می گفتی دقیقا بغل سرویس بهداشتی کوثر
می گفتند از کدام طرف باید بروم
می گفتی نه شما شوهرت نمی گذارد
می گفت باهم می رویم
می گفتی ژتونی در کار نیس وضوخانه آنجاس بین ژتون غذا و لبخند خدا کدام یکی ارزشش بیشتر است
سرخ می شدند. آستین را پایین می کشیدند و می رفتند.