تسبیح هزارتایی
می شنیدی یکی می گوید یا فلانی به جان مادرت!
برمیگشتی نگاهش می کردی. می دیدی تسبیح هزارتایی سبزرنگی دور دستش پیچیده و با اشک و آه اضافه می گوید: یا فلانی به جا مادرت!
می رفتی. بی هیچ حرفی. می چرخیدی. دو دور سه دور تمام صحن را می رفتی با خیلیها حرف می زدی و دوباره خودت را کنار در می دیدی و میان جمعی از زنان که تند و تند چیزهایی را زمزمه می کردند. جلوتر می رفتی. میگفتی این چه ذکر عجیبی است که می خوانید؟
حرفی نمی زدند. می گفتی چرا همه تسبیح سبز دارید؟ کسی حرفی نمی زد. می گفتی به ما هم یاد بدهید حاجت داریم شاید حاجتمان را گرفتیم.
لبخندی لبانشان را می پوشاند. تسبیح هزارتایی را توی دستت می گذاشتند و می گفتند همین جا بایست و بگو یا فلانی به جان مادرت!
می گفتی یک بار از عمق وجودت بگو یا امام رضا به جان مادرت! تمام گره ها باز می شود.
می خندیدند. میگفتند. بچه است. نمی فهمد. سرشان گرم ذکرشان میشد.می گفتند باید عقیده داشته باشی. همیشه که نمیشود سراغ ائمه رفت.
دور میشدی. عقب ترها کودکی را می دیدی که زل زل به پنجره فولاد خیره شده. دست توی جیبت می کردی و شکلات کم بهایی را می گذاشتی کف دستش. می خندید. می گفت: عروسکم گم شده.مامانم گفته جلو نرم له میشم. داد بزنم امام رضا می شنوه چی میگم؟
می خندیدی. می گفتی معلومه که میشنوه. مخصوصا وقتی توی کوچولو بگی. نگاهش را از تو می گرفت. به شکلات میداد. باز به پنجره. بعد می گفت: امام رضا عروسکم تنهایی گم شده، دلش غصه ای میشه. بهش بگو من اینجام که بیاد.
دور میشدی. می شنیدی کودکی جیغ می زند. با همه وجود و خوشحال. نگاه می کردی، عروسکش را توی بغل گرفته بود و لی لی می کرد.
دور می شدی. دوباره نگاهت در را می گرفت و زنهایی را که دور هم جمع شده بودند وهنوز تسبیح هزارتایی شان به نیمه نرسیده بود...